مهربونی کن نرو

مهربونی کن نرو

مهربونی کن نرو

مهربونی کن نرو

بغض دوباره دیدنت هست و به در نمیشود !

 

دیدمش, سپید بود , هیچ از وجودش نفهمیدم , از درونش  از احساسش   فقط یادم هست که میگفت گرسنه است! 

بزرگ بود و آرام. هنوز هم نمیدانم صدای تنفسش لالایی ام خواهد شد برای همیشه , یا یک بار دیگر زندگی ام پر از سوسک میشود .

میترسم از جلو رفتن , از تکرار , از اینکه او هم از قصه های تکراری زندگی ام شود , از اینکه برایش همیشگی شوم  , یادش رفت حافظم را برگرداند امانت دار خوبی نیست !

صدای برگها دیوانه ام میکرد زیر پاهای خودم .او بهتر از این است که لحظه هایش را مثل خودم خاکستری کنم .ز آن روز فقط به این فکر میکنم که چه طور گمش کنم !

نمیفهمد که برایش زیادی تاریک هستم.نمیداند در تنهایی هایم خدا هم منفور است ! اگر بیاید توبه خواهد کرد از زندگی و چه زشت لحظه های سرد و ساکتمان فراموش میشوند .

اگر گمش کنم نخواهم بخشید خودم را . اگر نکنم هم ! و این تردید حالم را به هم میزند . از تعهد میترسم از حجاب از دیوار از پوسیدگی برای یک مشت احساس!

یا علی چه معنایی میتواند داشته باشد وقتی نمی شناسدم وقتی نمیشناسمش ؟! وقتی نقشی ماندگار نیستم بر شیشه ی نگاهش

خدا خودش نجاتم دهد. بهترین لحظه هایم با او بود و حتی نمیدانستم چه بگویم که اینقدر از سرما نلرزد !

چشمهایش … لنگه اش را یک بار دیده بودم, چشمانی که مرا در مه گم کرده بودند … از حصار بدم میامد , راضی نشدم مهمان چای اش شوم … دلم هوا میخواست و جاده ای که برای فرار آماده باشد !

ای کاش دستانش را لمس نمیکردم , تهی بود دستانم حیف ! بغضم هنوز هم نشکسته است. نه در قطار نه در ایستگاه و نه حتی روی بالش همیشه خیسم! … هنوز نشکسته … میخواهم گمش کنم .

چه طور نمیترسد. چه طور اینقدر مطمئن است. اگر همه چیز بدتر شد  ؟ هیچ نمیخواهم فکر کنم به حال به آینده …

از آن روز چیز خاصی یادم نیست جز نا آرامی های من و اطمینان او از بازگشت. چه طور میتوانست اینقدر مطمئن باشد ؟!و عقربه های ساعت از هم جلو میزدند و اگر آغوشش نبود و لبهایش , هیچ گاه اشکهایم بند نمیامد. هنوز هم نمیدانم چه طور راضی شدم که شانه هایش را با صندلی پوسیده ی قطار طاق بزنم و زمزمه هایش را به زوزه ی باد و ناله ی ریل آهن بفروشم .

هنوز هم نمیدانم واقعا نمیدانم که مرا آنقدر که میخواستمش میخواست؟! یا نیلوفری بودم برایش مثل نیلوفر!

خیره نگاهم نمیکرد, اصلا نگاهم نمیکرد, شاید هم من متوجه نمیشدم … و دلم میخواست هیچوقت ترکش نکنم و دلم میخواست زودتر بازگردم و دلم میخواست بار آخر باشد تا به همین خوبی همیشه در خاطرم بماند در خاطرش بمانم و میترسیدم که نکند بار آخر باشد! و دیوانگی نزدیک بود اگر پنج و ربع نمیشد !

قدم هایم را دور کردم از قدمهایش . هنوز از وابستگی میترسم , کاش تکلیفم با خودم روشن شود . این لجن کثافت هنوز روی تختم مرا در خود میبلعد , هنوز هم اتاقم بوی داریوش میدهد و چگونه فرزانه شوم از دامن یک اهریمن !؟

و میلرزید دستانم وقتی گفت دهانم را نخواهم شست … هیچوقت … و این صداقت در کتم نمیرود !… خیابان های سجاد نام را برای همیشه می پرستم …  و بزرگترین آرزویم مرگ است و مرگ است تنها آرزویم حالا ...

به گمانم بود که با بودنم شاید  یک وجب از تنهاییش کم شود ...

میدانم نمیشود , نمیخواهم که بشود اصلا نمیدانم, انگار حالم خوش نیست … کی به سراغ من میاید مرگم ؟!  مطمئنم دوستش دارم شاید برای همیشه … لعنت به این ترس !

 

نظرات 6 + ارسال نظر
pejman 8 آذر 1384 ساعت 10:12 ب.ظ http://pahnabi.blogsky.com

سلام دوست عزیزم . من وبلاگتون رو خوندم برام خیلی جالب بود حتما به وبلاگ من هم یه سری بزن.

شادی و سعید 8 آذر 1384 ساعت 10:24 ب.ظ http://bazarche.blogsky.com

سلام
وبلاگ بسیار زیبایی دارید
موفق باشید

شادی 8 آذر 1384 ساعت 10:24 ب.ظ http://shadiin.blogsky.com

سلام دوست عزیز
موفق باشید

یه خورده رو ویرایش متنت کار کن

parsa 10 آذر 1384 ساعت 08:45 ب.ظ http://parsa0.blogsky.com

خیلی خوب بود.
واقعا لذت بردم.
موفق باشی و.....

SeTaReH 14 آذر 1384 ساعت 10:12 ق.ظ

قشنگ بود ... *به گمانم بود که با بودنم شاید یک وجب از تنهاییش کم شود * حسه قشنگیه یه گوشه کوچیک از تنهایی کسی رو پر میکنیم ولی تمام وجود خودمون تنهایی میشه

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد