مهربونی کن نرو

مهربونی کن نرو

مهربونی کن نرو

مهربونی کن نرو

هر کی خوابه خوش به حالش....ما به بیداری دچاریم


از صبح بعد از اینکه پست زدم , همش ورجه وورجه کردم . شایدتا شب خسته بشم . خوابم ببره . ولی الان تو تاریکی چشمام مث جغد برق میزنه . مث دیشب . مث هر شب ....

ساعت نمیدونم چنده . شاید 1 شایدم بیشتر . چه فرقی میکنه ؟ هرچی هست کلی تا صبح مونده . چه خوب !  تاریکی , سکوت , تنهایی . همه چیزای خوب توش جمعن . و چقدر بده که من تو اینهمه زیبایی بین سختی دیوار و کوتاهی سقف چشمامو دوختم به صفحه ی مونیتوری که  همه ی خاطره هامو میشه تو چشماش دید .

خاطره ی همه ی کسایی که اومدن و رفتن . کسایی که قسم میخوردن برا همیشه میمونن و الآن خیلی وقته که پاشنه ی کفش شونو ور کشیدن و وقت رفتن به خودشون زحمت خداحافظی رم ندادن .

آدامسم چند ساعتی هست که دیگه مزه ی نعنا نمیده ... درش میارم میچسبونمش رو اسپیکر تا بعدن برش دارم .دیگه نمیدونم شبا رو باید چیکار کنم . یاد اون شبا میفتم که با اشک می خوابیدم .با دعا . یا قبل ترش , اون موقع ها که هنوز سرو نذاشته رو بالش وسط راه خوابم میبرد . چم شده ؟ خودمم نمی دونم !

زیادم بد نیست منتها نمیدونم چیکار باید بکنم .

پا میشم یه چرخی میزنم تو اطاق . واکمنه آبجیم رو تخته . میذارمش تو گوشم : دختره خوشگل شهر پریا   اونکه جاش تو قصه هاسو نمیخوام   بی تو وعده ی بهشتو نمی خوام ....

پرتش میکنم همون جا که بود . من به همون عمو سیای خودم عادت کردم . کلافم , صدای پچ پچ مامان اینا هنوز میاد معلومه هنوز خیلی دیر نیست . پس تا صبح چیکار کنم ؟

دراز میکشم کف زمین . دستمو میذارم زیر سرم .پام خورد به کیس . ری بوت شد .

مامان: باز اونو روشن کردی ؟ بابا بگیر بخواب .

من : خوابم نمیادش .

مامان : دراز بکش خوابت میبره

من : باشه , راست میگی , فک کنم الانه که بخوابم .

 

پا شدم در و بستم . واستادم لب پنجره . مث هر شب نه ستاره ای نه ماهی ! در باز شد , مامان اومد تو . دخترم چرا نمیگیری بخوابی ؟ دستشو گذاشت رو شونم .

من: راستشو بگم ؟

مامان : بگو مامان .

من : کسی میخوابه که واسه بیدار شدن امید داشته باشه . وقتی هیچکی نیست که به خاطرش از خواب بیدار شی واسه چی بخوابم

 

قیافه ی مامان 6 در 4 شد . احساس کردم اگه کولر روشن نبود دود از سرش بلند میشد .

 

مامان : میگم که الان تو خوابت میادا . داری چرت و پرت میگی؟

من : نه دیگه . نمیبینی من اصلا هیچکی و ندارم . من خیلی تنهام مامان .فقط همین پی سی رو دارم .

مامان : پس من چی بگم؟ من که همینم ندارم . تو باز صب تا شب پشت اینی .

 

بغض گلوش و گرفت . خاک تو سرت  . الآن وقته این اراجیفه ؟

 

من: الهی قربونت برم . پاشو برو بخواب . شوخی میکنم بابا . منم الآن میخوابم . بیا بوست کنم

 

از اتاق رفت بیرون . درو بستم . باز تو دلم به خودم تذکر دادم که واسه کسی که دلش از تو پر تره درد و دل نکن ! این 1000 بار!

 

نشستم رو صندلی . مونیتورو روشن کردم . اخ  چشام دوباره میسوزه . حالا چیکا کنم که حوصلم سر نره ! آهان بذا ببینم بازی مازی چی دارم . ......

اه سیمز . این دیگه چه بازیه مزخرفیه ! تو زندگیه خودمون موندیم . به جای 3 , 4 تا آدمکم زندگی کنیم ؟!

 

آهان فهمیدم . میرم سراغ باکس سی دی . بزا ببینم چه فیلمی دارم . ایول مارمولک .

سی دی رو میذارم. 7 , 8 دقیقه ی اوله فیلمو میبینم . سیدیو اجکت میکنم . از خودم تعجب میکنم ...من کی حوصله ی فیلم تکراری داشتم آخه که این باشه بار دومش .

دراز میکشم رو تخت , بذا یه موضوع توپ پیدا کنم واسه فک کردن . امممم آهان . اثاث کشی . یعنی اتاق جدیدو چطوری درست کنم ؟ یکم فکرم اینور اونور میپره . بعد به خودم میگم چه فرقی میکنه ؟ من همین نیم متر جا رومیخوام که کامپیوترمو بذارم توش . بقیش چه فرقی میکنه که چی باشه و کی باشه .

یه نگا به ساعت مچیم میندازم . جوون ساعت یه ربع به چهاره. چه زود گذشت .

............... 

 

 مونیتورو خاموش میکنم میرم وضو بگیرم ....

 

سر راه دلم ضعف میره . میرم سراغ یخچال , چیز به درد بخوری پیدا نمیشه ! اممم یه لیوان برمیدارم , هر چی آب تو بطری هست خالی میکنم توش . 2 تا قاشق عسل .امممم دیگه چی آهان ... خم میشم تو پخچال دنبال لیمو میگردم انگار یه 2 ,3 تا اینجا هست . لیمو هارو میچکونم تو لیوان . قاشق و برمیدارم شروع میکنم به هم زدن

 

مامان:  نصفه شبی داری چیکار میکنی ؟؟ از خواب پریدم .

من: اه خواب تو چقد سبکه مامان خانوم .

مامان: چی؟ بلندتر بگو مامان , داری چیزی هم میزنی؟

من : نه دارم به ماهیا غذا میدم , گشنشونه

مامان : یه کم آروم تر , به فکر دیگرونم باش

 

با خودم فک میکنم که چقد بده که آدم خوابش اینقد سبک باشه .نه؟  به هر حال بهتر از اینه که مث معتادا تا صبح خوابش نره و دور خودش فر بخوره .

راهمو کج میکنم بر میگردم .حالا شربته عسل با اسانس لیمو کجا میچسبه ؟؟ لب دریا :)))) رو همه تنت شن داغ ریختی , خوابیدی زیر آفتاب .... از اینی که هستی برنزه تر بشی .. یه لیوان شربت عسل و لیمو ...مخصوص سر آشپز!

 

هی, ولی نیس که ... پس به همون پی سی خودم قناعت میکنم  . مونیتورو روشن میکنم . طعم خنکه شربتمو با عمو سیا شریک میشم :

 

من گرفتار سنگینیه سکوتی هستم که گویا قبل از هر فریادی لازم است

سرما زده و سوزه و پاییز فراری

در حسرته روزای بهاری بغ کرده قناری

در حسرته روزای بهاری بغ کرده قناری 

اجاق خونه میسوزه و سرده

ببین سرما چه کرده

ای وای از اون روزی که گردونه به کامه ما نگرده

یخ بسته گله گلدونا انگار

طوفان طبیعت رو ببین کرده چه بیداد

برگی دیگه نیس روی درختا

سرماست فقط میونه حرفا

هرچی که بوده توی طبیعت

قایم کرده یکی میونه برفا

 

در حسرت روزای بهاری بغ کرده قناری

در حـــــــــسرت روزای بهـــاری بغ کــــــــــــــرده قناری 

 در حــــــــــــــــسرت رووووووووووزای بهاری بغ کــــــــــــرده قناری

 

من تمام هستیم را در نبرد با سرنوشت در تهاجم با زمان آتش زدم کشتم , من بهار عشق را دیدم ولی باور نکردم یک کلام در جزوه هایم هیچ ننوشتم . من زه مقصدها پی مقصودهای پوچ افتادم , تا تمام خوب ها رفتند و خوبی ماند در یادم . من به عشق منتظر بودن همه صبر و قرارم رفت . بهارم رفـــــت , عشــــقم مــــرد , یــــــارم رفــــــت !

 

شربت تموم شد . لیوانو سرو ته میکنم و با زبونم سعی میکنم عسلایی که تهش چسبیدرو شکار کنم . دور لبم نوچ میشه . آدامسو از رو اسپیکر میکنم میندازمش تو لیوان . لیوان و میذارم رو میز . هنوز دلم ضعف میره . یادمه چن روز پیشا یه بسته پتی بور رو یه جایی چپوندمش . تو این تاریکی پیدا کردنش کاره آسونی نیس . به زحمتش نمی ارزه !

استارت .... کانکشن ....